سلام سلام
دیدم چند وقتی هست که به اینجا سر نزدم
یهو به سرم زد بیام و این روزای قشنگ رو اینجا ثبت کنم تا بعدن ها با خوندنش شادیه امروزم بهم یاد آوری بشه
میگم خیلی از شادی ها به خوده آدم مربوط میشن
ولی گاهی اوقات بهانه هایی برای شاد بودن به زندگیت نازل میشن که جز شادی راه دیگه ای برات نمی مونه
قربونه تمام این بهانه های قشنگ بشم من
من که توی ِخودم بودم ، کاری به کار کسی نداشتم،
داشتم زندگیام را میکردم مثل همه آدمهایی که دارند زندگیشان را میکنند.
حواسم به خودم بود ...
من خیلی چیزها را نمیدانستم . بلدشان نبودم
نمیدانستم چشم انتظاری و دوری دردیست که سر دردهای همیشگی ام در برابرش هیچ و حتی کمتر از آن است .
من معنی ابتلا را هیچوقت نفهمیده بودم ، نمیدانستم بی قراری تن یعنی چه .
نمیدانستم عطر جا ماندهی کسی در یک صبح روی گودی گردن آدم ، میتواند شب چه بلایی سر آدم آورد .
تا وقتی که تو آمدی
تویی که در پس چشمان سیاهت
دو تا چشمهی خورشید داری
که وقتی خیره می شوی مرا پر از زندگی و گرما میکنی
تویی که حرارت دستانت را میتوانی صدقه سر خورشید تابستانی کنی
تا تمام من به احترامت سر تعظیم خم کند ..!
هرچقدر هم بگویی :
مردها فلان ...
زن ها فلان ... !
تنهایی خوب است ؛
دنیا زشت است ،
آخرش روزی قلبت برای کسی تندتر میزند ... !!
عاشق نشدی زاهد دیوانه چه می دانی؟
بر شعله نرقصیدی پروانه چه می دانی ؟
من مست می عشقم ، و از توبه که به شکستم
راهم مزن ای عابد ، می خواره چه می دانی؟
لبریز می غمها ، شد ساغرِ جان من
خندیدی و بگذشتی ، پیمانه چه می دانی؟
یک سلسله دیوانه ، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو ، افسانه چه می دانی؟
تا چند فریبی خلق با نام مسلمانی؟
عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن
سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی ؟
ای بت نپرستیده ، بت خانه چه می دانی؟
تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد ، بیگانه چه می دانی؟
تا چند فریبی خلق ، با نام مسلمانی ؟
سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی ؟
روزی که فرو ریزیم بنیاد تعصب را
دیگر نه تو مانی ، نه ظلم و پریشانی