من که توی ِخودم بودم ، کاری به کار کسی نداشتم،
داشتم زندگیام را میکردم مثل همه آدمهایی که دارند زندگیشان را میکنند.
حواسم به خودم بود ...
من خیلی چیزها را نمیدانستم . بلدشان نبودم
نمیدانستم چشم انتظاری و دوری دردیست که سر دردهای همیشگی ام در برابرش هیچ و حتی کمتر از آن است .
من معنی ابتلا را هیچوقت نفهمیده بودم ، نمیدانستم بی قراری تن یعنی چه .
نمیدانستم عطر جا ماندهی کسی در یک صبح روی گودی گردن آدم ، میتواند شب چه بلایی سر آدم آورد .
تا وقتی که تو آمدی
تویی که در پس چشمان سیاهت
دو تا چشمهی خورشید داری
که وقتی خیره می شوی مرا پر از زندگی و گرما میکنی
تویی که حرارت دستانت را میتوانی صدقه سر خورشید تابستانی کنی
تا تمام من به احترامت سر تعظیم خم کند ..!
پس اول بدبختیه شایدم واسه بعضیا خوشبختی
ما که دعا میکنیم همه خوشبخت بشن حالا تا ببینیم خدا چی میخواد