سوگند نوشته

هر چه از دلم بر آید بر این وبلاگ نشیند!

سوگند نوشته

هر چه از دلم بر آید بر این وبلاگ نشیند!

روزهای پر مشغله ی بیکاری!!!

سلام 

این روزا چه زندگیه متفاوتی رو دارم تجربه میکنم 

بعد از بیش از یک ده و نیم از زندگیم که تو درس و دانشگاه گذشت این روزا دیگه مال خودم هستم  

هر کاری که خودم دوس دارم میکنم، دیگه محدود به درس و کلاس و مدرسه نیستم  

آزادیه این دورانم رو تا حالا هیچوقت تو زندگیم نداشتم  

 حس خوبی هست، راضیم به رضای خدا به هر حال 

این هم یکی از این دوران های زندگیم هست که بالاخره باید بگذرونمش 

یکی از تجربه های قشنگ این روزام شرکت تو کارگاه داستان نویسی و کانون فرهنگی هستش که دارم یه چیزایی یاد میگیرم ازشون و احساس خوبی بهم میده

از خدا میخوام که همه خوش باشند و سالم  

 

با آرزوی بهترین بهترین ها برای شما

سوژه های دانشگاه

  

یادش بخیر چه روزایی دارن برام خاطره میشن  

چه خاطراتی دارن تو پوشه ی دانشگاه سمنان خاک میخورن  

یاده روزای کار آموزی بخیر چه خاطراتی بودش 

این عکس هم یا یادگاری هست از همون روزا  

از همون سوژه هایی که چشممون صیدش میکرد

 

 

اینم از این روزای سوگند خانم!:)

سلام به دوستای عزیزم  

امیدوارم تا حالا تابستون خوبی رو گزرونده باشید و ماه رمضان هم پیش خدا یه مهمونیه درست حسابی رفته باشید  

و بتونید نهایت استفاده رو از این مهمونی ببرید 

 دیگه از خدای خودمون که خودمونی تر نداریم  

پس هر چی دلمون میخواد باهاش در میون بزاریم اگه به صلاحمون بودش خودش برامون فراهم میکنه 

بعد از مدت ها و فرستادن پست های مختلف خواستم این بار یکم خودم بنویسم از این روزا از حال و احوالم  

از این روزای سخت که با دهن روزه  توف به ریا خو روزی دوساعت اینا میرم کارآموزی اون هم با چه مشقتی و زیر کولر نشستن و این حرفا خخخخخخخخخخخخخ 

بقیه روز رو هم که تمام سعی ام رو میکنم که یا بخوابم یا تو گوگل پلاس پلاس بشم  

اینم شده زندگیه این روزای ما واخعن چقد سخته نه ؟! اصن یه وضی 

تمام دلخوشیم شده این که اگه خدا و این استادای عزیزم بخوان این ترم که برم آخرین ترمی هست که تو روستای سمنان عمر میگزرونم  

ینی دیگه راحت میشم راحتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت 

بعد اون دیگه قراره چیجوری عمرمو تلف کنم خدا عالمه 

راستی از همین تریبون از خدا جون میخام یکم حواسش به ما باشه و این تابستونو دیرتر تموم کنه خو ای بابا چرا مثل برق داره میگزره خو آدم دلش میسوزه خو نیس که خیلی مفید دارم ازش است میبرم دلم نمیاد که به این زودی ها تموم شه خو خخخخخخخخخخخخخخ 

به هر حال خدا جون گفته باشما من حواسم هس باز تا تابستون شد زدی رو دور تند  

خب دیگه حرف خاصی نمونده برا گفتن خاستیم یه آماری به وبمون بدیم بل کم دو فردای دیگه فارغ التحصیل شدیم بیایم اینارو بخونیم هی الکی بگیم ای خدا ببین انگار همین دیروز بودش چه زود گذشت ...... از این تریپا دیگه هههههههههه 

همین دیگه وسلام خو

خوابگاه نوشت

سلام به روی ماه همتون  

همه ی شما عزیزایی که وقت با ارزشتون رو دارین با خونه ی کوچولوی من می گزرونید و بهم افتخار دادید 

نمی دونم چندنفرتون خاطرات زندگیه خوابگاهی رو تجربه کردید ولی من می خام برای اولین بار تو وبم از خاطرات خوابگاهیم بنویسم و امیدوارم خوشتون بیاد امروز که برای نهار رفتم خوابگاه دیدم یه بوی تعفنی داره آشپزخونه رو منحدم (نمی دونم با کدوم ه بنویسمش!)می کنه جویا که شدم دوستم گفت چهار دیگ در حال کپک زدن زیر سینک هستن که هیشکی مسئولیت شستنشون رو به گردن نمی گیره جونم براتون بگه که 

ادامه مطلب ...