سوگند نوشته

هر چه از دلم بر آید بر این وبلاگ نشیند!

سوگند نوشته

هر چه از دلم بر آید بر این وبلاگ نشیند!

خوابگاه نوشت

سلام به روی ماه همتون  

همه ی شما عزیزایی که وقت با ارزشتون رو دارین با خونه ی کوچولوی من می گزرونید و بهم افتخار دادید 

نمی دونم چندنفرتون خاطرات زندگیه خوابگاهی رو تجربه کردید ولی من می خام برای اولین بار تو وبم از خاطرات خوابگاهیم بنویسم و امیدوارم خوشتون بیاد امروز که برای نهار رفتم خوابگاه دیدم یه بوی تعفنی داره آشپزخونه رو منحدم (نمی دونم با کدوم ه بنویسمش!)می کنه جویا که شدم دوستم گفت چهار دیگ در حال کپک زدن زیر سینک هستن که هیشکی مسئولیت شستنشون رو به گردن نمی گیره جونم براتون بگه که 

یه نگاه عاقل اندر صفیحانه ای به دیگ ها ی مذکور انداختم و متوجه شدم که هیچکدومشون متعلق به من نی یا توشون آشپزی ننمودم موقعی که داشتم دیگ ها رو وارسی می کردم متوجه شدم که محتویات داخله یکیشون آب و پوست پیازه که هر چی بوی ناجور میاد از داخل همین دیگه به دوستم طاهره گفتم این اگه تا آخر وقته امروز همین جا بمونه با این هوای تنوریه سمنان حتما هممون از بودی دلرباش بیهوش شدیم و دار فانی رو وداع گفتیم  پس بهتره تخلیه بشه تا اینکه صاحبش پیدا بشه و جسورانه دیگش رو بشوره  

بینیم رو گرفتم و محتویات داخل دیگ رو تو دسشویی خالی کردم تا شاید از بوی افتضاحش جون سالم به در ببریم با اینکه اندکی بوش پخشتر شده بود تو فضا وقتی داشتم می بردمش تو دسشویی ولی دیگه از دستش راحت شده بودیم بعد این کار آشپزیم رو کردم و ماکارونیم رو گذاشتم تا دم بکشه و کم کم مشغول آماده شدن بودم یه لحظه که رفتم جلوی آینه یکدفعه با صحنه ی تعجب برانگیزی توجهم رو جلب کرد یهو دیدم دوستم زهرا داره مثل یه آدم جن زده خودشو داره از در دستشویی پرت می کنه بیرون و قیافش عجیب داغونه مثل یه آدم که دارن روحشو از جسمش میدن بیرون و رو به موته بچه داشت بی هوش می شد من که مثل بهت زده ها داشتم این حرکاتشو تماشا می کردم 

 پرسیدم زهرا چی شده  

گفت: سوگند داشتم خفه می شدم هیچی نفهمیدم فقط خودمو از دستشویی پرت کردم بیرون حالا که من مثل دیوونه ها خندم گرفته بود پرسیدم برات جای سوال نبود اون بو ؟  

جواب داد: فک کردم شاید فاضلاب مشکل پیدا کرده ولی اون لحظه هیچی برام مهم نبود فقط می خاستم خودمو از دستشویی پرت کنم بیرون بعدش که یادم اومد اون بوی دلربا برای آب و پیاز ی بود که داشت کپک می زد تو دیگه سریع رفتم و کلی آب ریختم و خنده ی لامسبم هم که قطع نمی شد وقتی قیافه ی زهرا و اون تلاشش جلوی چشمام می یاد هنوزم بعد 6 ساعت که از ماجرا گذشته مثل دیوونه ها خندم می گیره 

نتیجه اخلاقی وقتی می خواهید دیگی را نشورید هیچوقت توش آب و پیاز نزارید

نظرات 4 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 http://zar2.blogsky.com

سلام گلم خوبی
مرسی اژنظر لطفتونه
شما هم وب بسیار زیبا و مطالب دل نشینی دارین
موفق باشید
بای

سلام دوست عزیز
ممنون خواهش می کنم
مرسی چشماتون زیبا می بینن
شما هم موفق و موید باشید

جاذبه دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 http://gravity.blogsky.com/

سلام. با سپاس از شما
لینک شدید....
لطفا جاذبه را با نام:
***جاذبه***
لینک بفرمایید.
با تشکر

سلام
ممنون
حتما همینطور که فرمودید انجام خواهد شد
با تشکر از لطف بی دریغ شما

پرستو دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:11 http://www.parastohadi.blogsky.com

سلام عزیزم حتما لینک میشید . اره منم یه مدت خوابگاهی بودم و خیلی کثافتا رو تحمل کردم میدونم چه حالی داشت زهرا

سلام عزیزم
مرسی از لطفتون
خوشحالم که همدرد ما بودین
تازه کله ی سحری هم لوله ی آب داغ ترکید اصن یه وضیییی
وقت کنم خبرشو می زارم

راحی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:57 http://www.oryanieeshgh.blogfa.com

سلام سوگند جووووووووونم .

منوبردی به زمان دانشجویی و خوابگاهو دوستام .

به جرأت میتونم بگم بهترین دوران زندگیم همون دوران بود .

یادش بخیر.

azizaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam khosh halam ke yadavare khateratet shodam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد